گاهی وقتا میسوزیولی باورت نمیشه.
چون ی سیگار به تنهایی نمیسوزه
ی بنزین به تنهایی آتیش نمیگیره
یه آدم بدون قلب نفس نمیکشه.
چون ی غذای ساده هم بدون هیچی درست نمیشه.
اون وقتا حق داری اگه باورت نشه.حق داری اگه باورت نشه که داری تموم میشی
حق داری که نبینی خیلی وقته آتیش به جونت انداخته شده
حق داری که هیچی رو ندیده باشی
حق داری.
گفت:میرم استرالیابرات دعوت نامه میفرستم تو هم بیا.
بعد دستشو به علامت اوکی در آورد بلند شد توی جاش ت خورد و کمی مایل به من شد.
گفتم:من استرالیا نمیرم
گفت:کجا میخوای بری؟
گفتم:ی جایی که اونقدر ی زن ارزش داشته باشه که نیاز نداشته باشه به ی مرد توی زندگیش.که بتونه کار کنه.(میدونستم هستن چنین کشورایی که چون رشد منفی دارن و کسی ازدواج نمیکنه مهاجر خوب میپذیرن.)
گفت:مگه اینجا آزادی ندارن؟
گفتم:نه
خندید و گفت:اینا رو بیخیال بیا بریم استرالیا اونجا آزادی دارن توی حجاب و همه چیز.
(توی دلم خندیدم بهش.خندیدم که ازادی از نگاهش حجاب نداشتن بود.)
گفت:امسال امتحاناتون نهایی نیست؟
گفتم احتمالا نه
فقط سال دیگه.
گفت:چی مخوای بخونی؟
گفتم:احتمالا آی تی.خیلی دلم میخواست علوم پایه بخونم اما توی ایران به درد نمیخوره.
گفت:علوم پایه بخونی اونور رو هوا میزننت.
گفتم:میدونم.
گفت:اما آی تی رو بخون رشته آینده داریه موفق میشی.با ی رتبه عالیمن از اولشم میدونستم که بین همه تو موفق تر میشی
گفتم:من اگه بین صد تا دویست بشه رتبم.
گفت:کشوری؟
گفتم:نه.کنکور.
اون موقع خیلیییی خوش شانس باشم شاید دانشگاه تهران قبول شم. کاش بشه برم شریف.
گفت:شریف که عالیه.ولی دانشگاه های دیگه هم قبول شدی غصه نخورشهر های دیگه هم دانشگاه خوب دارناسترس نداشته باش.مشکلی نداری با شهر دیگه؟
گفتم:نه.شاید داغون بشم.ولی عادت میکنم.
(آخرین چیزی که بهش فکر میکردم استرس داشتن بود.)
گفت:میای استرالیا؟
ی اشاره به خانواده کردم و گفتم:نمیذارن.
گفت:اونا رو بیخیال.بیا.فقط کافیه بخونی.آی تی رشته خوبیهخیلیا توش حرفه ای هستن.حرفه ای شو.
جوابش فقط ی لبخند بود.
و من به این فکر کردم که از همه بچه های فامیلمون فقط از اون خوشم میاد.هرچند که عقایدش برام خنده داره. ولی وقتی یاد عروسی داداشش و کنار اون دختره میفتم.لبخند روی لبام برق میزنه. خیلی بهم میومدن.الحق که همیشه دلم میخواست ی داداش داشته باشم مثل اونکه هم بهم کمک کنههم کلی بخندیم.
سربازیش هم به پایان رسید.و اینو فقط موهایی نشون میدادن که دیگه کچل نبودن
بهش میگم:به نظرت من با چادر میرم دانشگاه یا نه؟
میگه:چه فرقی میکنهتو خیلی وقته که چادر رو کنار گذاشتی دیگه تک و توک سرت میکنی.دیگه تو خیابونم سرت نمیکنی.مدرسه.هیچ جا.
راست میگفتاونقدر راست گفت که یهو چشمام تار شد.چی شد که دیگه چادر سرم نکردمچی شد که ی ماهه چادرم اتو نکشیده افتاده تو کمد.مگه خودم نبودم که انتخابش کردم؟ مگه خودم نبودم که توی چهار ، پنج سالگی مادربزرگمو راضی کردم به زور برام چادر بخره و رفتم باهاش عکس هم گرفتم که بمونه توی خاطرم.که خودم انتخابش کردم!!با هزار تا لبخند!!!
اما چی شد؟
چی شد؟
چی شد.؟
یاد روزایی میفتم که هوا خیلی سرد بود.مامان اجازه نمیداد وقتی مدرسه میرم چادر سرم نکنم.منم کاپشنمو تنم میکردم و روش هم چادر اون موقع ها ی ذره تپل بودمآستینام پف میکرد.بچه ها مسخرم میکردن.اونا حتی چادری بودنمو هم گاهی مسخره میکردنداز اون روز کاپشن نمیپوشیدم چون من زودرنج بودم چون طاقتم کم بود.چون نمیتونستم از خودم دفاع کنم.همه اون سرما ها باعث شد بقیه زندگیم بشم ی دختری که همیشه مریضه که سرماییع و همیشه خدا بدنش یخه
حالم بهم خورده بود از چادر اما مجبور بودم سرم کنمنمیگم دوسش نداشتم!چون داشتم.چون هنوزم دارمچون معتقدم خیلی بهم میاد.اما چند وقتیه که فهمیم لیاقتشو ندارم.لیاقت اینو ندارم که بار سنگینشو به دوش بکشم وقتی پر از گناهم.ی ماهیه که احساس میکنم حرمتشو خیلی وقت پیش شکستم.من کار بدی نکرده بودم.ولی من بد بودم.خیلی بدی کردم بهش.
این روزا انقدر چادر سرم نکردم که گاهی وقتا باورم نمیشه چادری بودم.که تا همین ی ماه پیش چادر سرم میکردم.خوب یادمه وقتی دیدم دارم سرد میشم نسبت به اینهمه زور،تصمیم گرفتم هد بزنم.بهم میگفتن خفه نمیشی توی گرما هد میزنی؟نه نمیشدم.من حتی تابستون رو با چادر روی سرم دوست داشتم.اما دیگه جرئتشو دارم.جرئتشو ندارم که چادرمو اتو کنمکه سرم کنم.جرئتشو ندارم تنبلیمو بذارم کنار.
من ی آدم بد مزخرف تنبلم.که حتی جرئتشو نداره که عشقشو دور نندازه.
من بد نبودم.شدم.!!!
روزگار عجیبی بود.
گاهی وقتا میرفتم روی بلند ترین نقطه ممکن روی این شهر
تا پرواز پرنده هایی را تماشاگر باشم که رویا هایم را با خود برده بودند به دورترین جاها.
و دست نیافتنیش کرده بودند.
تا پرواز پرنده هایی رو ببینم که هر کدام تکه ای از زندگیم را خورده بودند.
و من را در همین بالا ترین نقطه جهانم رها کرده بودند.
روزگار عجیبی بود.
آنقدر غرق آن پرندگان شدم که روسری ام را باد برد.
آنقدر که به ناگاه زیر پاهایم خالی شد.
دنیا دور سرم چرخید
و من تمام شانزده طبقه زندگیم را نابود کردم.
روزگار عجیبی بود
وقتی به خودم اومدم دیدم همه بودند.جز خودم!
آدم ها راه می رفتند.
قدم میزدند.
عاشق میشدند
به رویاهایشان میرسیدند.
آدم هایی که لبخند میزدند.
دنیایی که آدم هایش قلب داشتند.
#بی ربط عکس و صرفا جهت دوست داشتنش.
پ.ن:گاهی وقتا دلم تنگ میشود برای آدم هایی که فقط در رویاها باقی میمانند.
آدم هایی که مهربانی و قلبشان را به پول و غرور و غیر.نفروخته اند.
آدم هایی که قلبشان را نفروختند
و رویاهایمان را با خود نبردند
آدم هایی که .!!!
بهش میگم تا حالا شده از دستم ناراحت بشی؟
میگه:همینکه هیچی نمیگی و میریزی تو خودت.همینکه به رومون نمیاری.این همه سکوت ناراحتم میکنهناراحتمون میکنه.!
دستمو محکم میفشاره و من فقط میتونم لبخند بزنم شاید به خاطر اینکه به اندازه سر سوزن در برابر همه اون کارایی که کردن، منم تونستم ناراحتشون کنم و شاید هم برای تاسف.به خاطر اینکه نمیتونم دوباره تغییر کنم.چون خیلی درد کشیدم تا که به این آدم تبدیل بشم.
پیرو پست قبل.رفتم تا شاهکار ادبیم(!) را در دفتر نوشته های خاک خورده ام یادداشت کنم به یادگار اولین بیت با قافیهتا شاید ورقی بخورد این دفتر و دست و دلم به نوشتن شعری برود که سال هاست در سینه ام محبوس کرده ام و قلم نوشتن ندارم!
در حین نوشتنش به ناگاه جمله ای بر ذهنم فرود آمد و تکه آخر بیت را به "کین قصه به سر آید"تغییر دادم.و حال احساس بهتری نسبت به این تک خط دری وری امروزم دارم.
خودم را حل میکنم در کلمه به کلمه این کتاب.نفسم را حبس میکنم تا نکند جایی از کتاب از دستم در برود و درک نکرده باقی بماند.که من حل نشده باشم در آن و تصورش نکرده باشم!!!
برشی از کتاب:
ابهامات و آنچه در دل و ذهن و چشمان رُخشید نهفته بود، باعث شده بود که اینگونه توی سرم جولان دهد. من داشتم به او فکر میکردم چون میخواستم کشفش کنم نه تصاحب! از طرفی هم تهِ دلم نمیخواستم تمام زوایای ذهنی و رفتاریاش برایم روشن شود. احساس میکردم رُخشید مانند کتابیست که هر بار بخوانمش چیز جدیدی دستگیرم میشود. مانند فیلمی که هر بار ببینمش نکتهی تازهای از آن خواهم یافت. مانند یک موسیقیِ عمیق که هر بار گوش کنم یک نُتِ بکر از آن کشف خواهم کرد. دلم میخواست مدام ببینمش، بخوانمش، به اصواتِ آهنگینی که توی وجودش جریان داشت گوش کنم تا هر بار چیزی از درونش بیابم که خودش هم از آن بیخبر است.
#علی_سلطانی
#راز_رُخشید_برملا_شد
آدمای که فقط بلدن گلایه کنننه از دنیا هااز تو.
خودشون ی قدم هم برنمیدارن و منتظرن تو صد قدم براشون برداری.
همونایی که اگه جای 100 قدم،99 تا برداشته باشی،آه و ناله میکنن و ادای بدبخت ترینا رو درمیارن
شما ها خسته نشدید از آدمایی که حالتونو بهم بزنن از خودتون
سادگی و مهربونیتون
از اینکه اینهمه دوسشون دارید
نمیدونم چرا انقدر از این آدما اطرافم هست.
فقط میدونم دیگه اونقدر بریدم که برام مهم نباشه چه بلایی سر ذهنیتشون نسبت به من میاد.
چون رسما گند میزنم به همه چی.
هر چی که بود و نبود.
پی نوشت:آدما نمیذارن خودت باشی.اونا هر کاری میکنن تا رو های دیگه ای از خودت رو، رو کنی.تا بهت بفهمونن چقدر میتونی بد باشی.ولی بعدش اصن به روی خودشون نمیارن که مسبب این روی تویی که به وجود اومده،خودشونن! خودشون و .هوووف.رسما هووووف
در آینده و توی زندگی مستقلی خودم،هیچ وقت گشنه نمی مونم.ولی آخر سر بر اثر یک بیماری که سر و تهش به معده بر میگردد خواهم مُرد-_-
پی نوشت:درسته از آشپزی متنفرم ولی دیگه قاطی کردن چهارتا چیز که آخرش خیلی بدمزه میشه ولی از گشنگی داری میمیری و مجبوری بخوریش که کاری نداره♀️
همه آهنگامو پاک کردم.سخت بودخیلی سخت.مخصوصا که با کلی هاشون خاطره داشته باشی.
از این به بعد فقط آهنگ بی کلام.(:
پی نوشت:حالم خوبهخیلی خوب(:
یعنی این عجیبه؟
یا شایدم غیر باور؟
باید برم دوباره تو آینه به خودم نگاه کنم.
تا باورم بشه خودممم.
همین من و حال خوبش.
باورم شه اینهمه لبخند رو(:
شکرت خدا.شکرت.
بدترین حس دنیا اینه که ندونی چرا حالت خوب نیست.اونقدر دلیل برای بد بودن حالت داشته باشی که ندونی اصن چرا حالت باید خوب باشه. بدترین حس دنیا تنهاییه.چیزی که حتی حس کردنش باعث میشه تمام وجودم یخ کنه.باعث میشه حس کنم سال هاست روحم مردهولی چه فایدهچون آدم ها نفس هایت را برای زنده بودنت ملاک قرار میدهند.کیه که فکر کنه ی آدم بعد این همه نفس کشیدن لا به لای همینا ممکنه مرده باشهحتما که نباید زیر خروار ها خاک خوابیده باشی تا که بمیریبدترین حس دنیا اینه که همه فکر کنن ی عالم دوست داشته باشی(#دنیای_واقعی_و_من).ولی فقط خودت بدونی که چقدر دور و ورت خالیه.بد ترین حس دنیا اینه که بغض گلوتو خفه کنه ولی نتونی گریه کنی.گریه کنی ولی نتونی خودتو آرووم کنی بدترین حس دنیا اینه که دلت ساعت ها قدم زدن بخواد ولی حتی حق اونم نداشته باشی.دلت بخواد با خواهر کوچیکت ساعت ها بازی کنی،ولی اعصاب اونم نداشته باشی بدترین حس دنیا اینه که روزه باشی و دوستات شاتوت بخورن.و تو یاد بچگی هات و خاطرات و دستای قرمز و افتادن از درخت و نیش زنبور وغیره بیفتی و دلت بخواد.بخواد که ی بار دیگه طعم همون شاه توت ها رو بچشی.ولی دنیا برنگرده عقب.حس بده دنیا اونجاست که با حسرت به دوستت نگاه کنی.وقتی که گیتار رو گرفته دستش و داره آهنگ مورد علاقتو میزنه. حس بده دنیا اونجاست که هر چی نفوس بد بود و زدند،تحقق پیدا کنه.حال بده دنیا اونجاست که اونقدر همه برات غریبه بشن که حتی دیگه نتونی با خواهرت درد و دل کنی.باورت میشه؟باورت میشه من؟که نزدیک ترین آدمام مجازی بودن؟که مهم ترین رفیقم،چند سالی ازم کوچیکتره و فرسخ ها اونور تر زندگی میکنه؟باورت میشه من؟همیشه فکر میکردم رفیق اونیه که کنارته.همزادته.هزارتا خاطره داریم با هم.هزار تا چیزو با هم کشف کردیم.دیوونه بازی کردیم و بچگی کردیم و کنار هم بزرگ شدیم.همه بازی های دنیا رو با هم تجربه کردیمهمونی که هر وقت عروسک بخوام بخرم،برای اونم ی جفتشو بخرم.فکر میکردم بچگی هام اینجوری شکل بگیرهولی نه.بچگی هام به تنها ترین حالت خودش گذشت.بزرگ تر که شدم تنها تر شدم.سه ساله که دارمش کنارمدرسته دوره.ولی همزادمه
گاهی وقتا گیر میکنم تو زندگی.گاهی وقتا خیلی چیزا رو حتی نمیتونم به اونم بگم.گاهی وقتا به خودم میام میبینم انقدر ساکت شدمانقدر آدما منو توی خودم کشتن که دیگه نمیتونم غم توی چشمامو پنهون کنم.میدونی این موقع ها به چی فکر میکنم؟به اینکه آدما هم میخواستن بهم نشون بدن بازیگر خوبی نمیشم.آره نمیشمنمیتونم بشم.چون دیگه نمیتونم غممو پنهون کنم.نمیتونم با کنایه حرف نزنم.نمیتونم آهنگ شاد گوش بدم و بخندم.نمیتونم برم توی بغل مامانمو به غریبه بودنش فکر نکنم.نمیتونم دو دیقه با کسی حرف بزنم و حاللشو از خودم بهم نزنم.نمیتونم دو دیقه دیگه توی این زندگی نفس بکشم.میدونی حالا که فکر میکنم خیلی خوبه که مهم ترین دوستم دوره ازم.حداقل دیرتر حالش ازم بهم میخوره.کمتر غم توی چشمامو میبینه.کمتر لعنت میکنه همه آدمایی رو که این بلا رو سرم آوردنکمتر دعوام میکنه که هنوزم دلم براشون تنگ میشه.که هنوزم ته قلبم دلم میخواد ی بار دیگه ببینمشونو با چشمام زل بزنم بهشون.و بگم د لعنتی بمیره این قلب که هنوزم گاهی دوستون دارهبمیره این قلب.الهی بمیره این قلب.
اگه ی روزی روی همین زمین،
آفتاب از غرب طلوع کنه.
اگه حتی تابستونا برف بباره
و یا زمستون با هم توت بچینیم از درخت ها.
اگه بیابون ها سرسبز بشن.
اگه خونه ما توی قطب شمال باشه.
اگه ماهی توی خشکی دووم بیاره.
اگه از آسمون سنگ بباره
یا که آدما روی سرشون راه برن.
یا.
همیشه منتظر روز تولدم بودم.همیشه فکر میکردم شب تولدم همه روزای قبلش خاک میشن.هر سال منتظرش موندمبا اینکه هیچ وقت هیچ اتفاقی نیفتاد.اما بازم امیدوار بودمامسال مثل هر سال.منتظرتمبا اینکه میدونم قرار نیست اتفاق خاصی بیفته.اما امیدوارم.(:
تنها روزی که هنوزم بهش امید دارم(:
پی نوشت:شاید بگید چرا روز تولد؟ولی مهم ترین روز زندگی هر شخص به نظرم روزیه که متولد میشه(:
متولد شدن از نگگاه هر کسی ممکنه متفاوت باشه(:
دو سه روزی بود که از فرط دل درد به خودم میپیچیدم اما مادر جان فکر میکرد دروغ میگم چون نمیخوام روزه بگیرم.کل دیشب خواهری خونه رو به گند کشید و منم از امروز صبح نفله طور به زندگی خودم دارم ادامه میدم.حتی آب های بدنم رو هم بالا آوردم.بدترین حس ممکن اینه که اسهال و استفراغ و بدن درد و همه چیو با هم بگیری.القضا فردا هم ی امتحان کوفتی داشته باشی که از رو تنبلی و دل درد نخوندی.امروز رسما یا خواب بودم یا دسشویی.الانم میبینید اینجا میخواستم بهتون بگم مراقب خودتون باشیدویروس از آنچه فکر میکنید به شما نزدیک تر است.و اینکه دل درد و هر چیز کوچیکی رو حتی جدی بگیرید.
پی نوشت:امتحاناتونم بخونید:|
منو بگو میخواستم بیست شم همه رو.با این اوصاف صفر نشم خوبه:(
د لعنتی 160 صفحه رو چجوری با این حالم بخونم:(
گاهی وقتا دلم میگیره. ی روزی توی همون روزا بود که فهمیدم حافظ خوب بلده آرومم کنه.مثل مولانا.
همون موقع بود که هجوم بردم به سمت فال حافظ
و امروز برای بار نمیدونم چندم توی عمرم.
میدونی چی اومد؟
ناامیدی و یاس قلب شما را فرا گرفته ، بهتر است تا می توانید امیدوار بوده و بدون ذره ای تردید و با اراده قوی و گام های استوار به سمت هدف بروید و با تلاش و تصمیمات درست بهترین نتایج را به دست آورد.
هیچ چیز با راحت طلبی و تنبلی به دست نمی آید، اگر با وجود صبوری و تحمل و دعاهایی که کرده اید اثری از مراد دل نمی بینید نگران نشوید، بالاخره پاداش تحمل سختی ها را می گیرید و روزهای خوش فرا خواهد رسید.
میدونی به چی فکر میکنم حافظ.به اینکه چرا دیگه ارووم نمیشم.
هیچ وقت اونقدری خودمو دوست نداشتم که ساعت ها از خودم عکس بگیرم.نمیگم اصن هیچ عکسی ندارم.میگم از بین همون انگشت شمارا فقط یکی شونو دوست دارم که اونم نصفه ام.از این عکسایی که مطمئنم اگه ده ها سال از عمرم بگذره بازم هر وقت یکی بهم بگه تو چ شکلی ای؟همونو براش بفرستممگه آدم چقدر تغییر میکنه اصن:(
(میرم عکس رو باز میکنم و با تصویر خودم توی آینه مقایسه میکنم)
خب آره خیلی تغییر میکنه.شکسته تر میشه.لاغر میشه.دیگه لباش به اندازه قبل هم نمیخنده.دیگه چشماش شیطنت نداره.آره آدم خیلی عوض میشه. خیلی.
میدونی دارم به چی فکر میکنم؟
به اینکه کاش قبل اینکه انقدر عوض بشم چند تا عکس بیشتر از خودم میگرفتم.تا یادم بمونه ی روزی چقدر چشمام شیطنت ازشون میبارید.(لبخند برعکس)
درباره این سایت