بدترین حس دنیا اینه که ندونی چرا حالت خوب نیست.اونقدر دلیل برای بد بودن حالت داشته باشی که ندونی اصن چرا حالت باید خوب باشه. بدترین حس دنیا تنهاییه.چیزی که حتی حس کردنش باعث میشه تمام وجودم یخ کنه.باعث میشه حس کنم سال هاست روحم مردهولی چه فایدهچون آدم ها نفس هایت را برای زنده بودنت ملاک قرار میدهند.کیه که فکر کنه ی آدم بعد این همه نفس کشیدن لا به لای همینا ممکنه مرده باشهحتما که نباید زیر خروار ها خاک خوابیده باشی تا که بمیریبدترین حس دنیا اینه که همه فکر کنن ی عالم دوست داشته باشی(#دنیای_واقعی_و_من).ولی فقط خودت بدونی که چقدر دور و ورت خالیه.بد ترین حس دنیا اینه که بغض گلوتو خفه کنه ولی نتونی گریه کنی.گریه کنی ولی نتونی خودتو آرووم کنی بدترین حس دنیا اینه که دلت ساعت ها قدم زدن بخواد ولی حتی حق اونم نداشته باشی.دلت بخواد با خواهر کوچیکت ساعت ها بازی کنی،ولی اعصاب اونم نداشته باشی بدترین حس دنیا اینه که روزه باشی و دوستات شاتوت بخورن.و تو یاد بچگی هات و خاطرات و دستای قرمز و افتادن از درخت و نیش زنبور وغیره بیفتی و دلت بخواد.بخواد که ی بار دیگه طعم همون شاه توت ها رو بچشی.ولی دنیا برنگرده عقب.حس بده دنیا اونجاست که با حسرت به دوستت نگاه کنی.وقتی که گیتار رو گرفته دستش و داره آهنگ مورد علاقتو میزنه. حس بده دنیا اونجاست که هر چی نفوس بد بود و زدند،تحقق پیدا کنه.حال بده دنیا اونجاست که اونقدر همه برات غریبه بشن که حتی دیگه نتونی با خواهرت درد و دل کنی.باورت میشه؟باورت میشه من؟که نزدیک ترین آدمام مجازی بودن؟که مهم ترین رفیقم،چند سالی ازم کوچیکتره و فرسخ ها اونور تر زندگی میکنه؟باورت میشه من؟همیشه فکر میکردم رفیق اونیه که کنارته.همزادته.هزارتا خاطره داریم با هم.هزار تا چیزو با هم کشف کردیم.دیوونه بازی کردیم و بچگی کردیم و کنار هم بزرگ شدیم.همه بازی های دنیا رو با هم تجربه کردیمهمونی که هر وقت عروسک بخوام بخرم،برای اونم ی جفتشو بخرم.فکر میکردم بچگی هام اینجوری شکل بگیرهولی نه.بچگی هام به تنها ترین حالت خودش گذشت.بزرگ تر که شدم تنها تر شدم.سه ساله که دارمش کنارمدرسته دوره.ولی همزادمه
گاهی وقتا گیر میکنم تو زندگی.گاهی وقتا خیلی چیزا رو حتی نمیتونم به اونم بگم.گاهی وقتا به خودم میام میبینم انقدر ساکت شدمانقدر آدما منو توی خودم کشتن که دیگه نمیتونم غم توی چشمامو پنهون کنم.میدونی این موقع ها به چی فکر میکنم؟به اینکه آدما هم میخواستن بهم نشون بدن بازیگر خوبی نمیشم.آره نمیشمنمیتونم بشم.چون دیگه نمیتونم غممو پنهون کنم.نمیتونم با کنایه حرف نزنم.نمیتونم آهنگ شاد گوش بدم و بخندم.نمیتونم برم توی بغل مامانمو به غریبه بودنش فکر نکنم.نمیتونم دو دیقه با کسی حرف بزنم و حاللشو از خودم بهم نزنم.نمیتونم دو دیقه دیگه توی این زندگی نفس بکشم.میدونی حالا که فکر میکنم خیلی خوبه که مهم ترین دوستم دوره ازم.حداقل دیرتر حالش ازم بهم میخوره.کمتر غم توی چشمامو میبینه.کمتر لعنت میکنه همه آدمایی رو که این بلا رو سرم آوردنکمتر دعوام میکنه که هنوزم دلم براشون تنگ میشه.که هنوزم ته قلبم دلم میخواد ی بار دیگه ببینمشونو با چشمام زل بزنم بهشون.و بگم د لعنتی بمیره این قلب که هنوزم گاهی دوستون دارهبمیره این قلب.الهی بمیره این قلب.
درباره این سایت