پیرو پست قبل.رفتم تا شاهکار ادبیم(!) را در دفتر نوشته های خاک خورده ام یادداشت کنم به یادگار اولین بیت با قافیهتا شاید ورقی بخورد این دفتر و دست و دلم به نوشتن شعری برود که سال هاست در سینه ام محبوس کرده ام و قلم نوشتن ندارم!
در حین نوشتنش به ناگاه جمله ای بر ذهنم فرود آمد و تکه آخر بیت را به "کین قصه به سر آید"تغییر دادم.و حال احساس بهتری نسبت به این تک خط دری وری امروزم دارم.
- گر بر ره من راهی،مقصود تو پندارد!!! غافل نشوم زآن رهکین قصه به سر آید!!!
پی نوشت:یادمه وقتی معلم ادبیاتمون ازم پرسید میخوای چیکاره بشی؟ گفتم خیلی چیزا هست که دوسشون دارمکه میخوام انجامشون بدم.
اون روز گفت:اولین چیزی که به ذهنت میرسه و من بی هوا گفتم دلم میخواد نویسنده بشم.نویسندگی سال ها بود که بی هوا درون مغز من رفته بود و من را تشنه نوشتن کرده بودنوشته هایی که با ساده ترین حروف نوشته میشدند و بار ها و بارها دلم میخواست میتوانستم چیزهایی بنویسم که معلم ها و همه و همه در مفهوم کنایی و همه چیزش گیر بکنند.بیت هایی که تنها من و دلم معنای آن را بدانیم و نوشته هایی که هیچ کس از آن سر در نیاورد و بشوند نامفهومیات ذهن من و سال ها بعد؛ از من به عنوان دختری که مبتلا به یک بیماری لاعلاج بود و کسی نتوانست نامی بر ان بیماری بنهاند،یاد شود.!
درباره این سایت