چند دقیقه بعد،رعنا توی اتاق خواب داشت وسایلش را جمع می کرد که برود خانه مادرش.
بهمن دقیقا رو به رویش نشسته بود و هرچه رعنا را صدا می کرد،رعنا جوابی نمی داد. از جایش بلند شد و رفت در ورودی ساختمان را قفل کرد.می خواست با این کار مانع رفتن رعنا بشود،اما کارش احمقانه بود. هنوز مثل بچگی هایش فکر می کرد. یک بار هم که می خواست نگذارد مادربزرگ برود خانه شان،کفش هایش را قایم کرده بود توی انباری؛مادربزرگ با کفش دیگری رفت. اما این بار قصه کمی فرق می کرد؛ به قول موتا جان،زنی که توی ذهنش تصمیم به رفتن و دل کندن می گیرد، حتی اگر بماند،حتی اگر هر روز صبح سماور را روشن کند و گل های توی بالکن را آب بدهد باز هم رفته است.
درباره این سایت