با هزار ذوق دستشو میگیرم و میگم تو راه مدرسه ی دری وری اومد به ذهنم کردمش شعر.بخونم برات ببینی خوبه یا بد؟
میگه:درباره چیه؟
میگم:درباره یار.
میگم:ذوقمو کور نکن دیگه برای اولین بارمه سعی کردم ی بیت شعر با قافیه بگم.(اینجانب علاقه مند به نوشتن شعر نو است)
میگه:خب.باشه بخون ببینیم(:
خودمم خندم میگیره از اینکه چجوری اصن فکر کردم که این کلمه ها رو گذاشتم کنار هم و الکی ادای شعر نوشتن در آوردم.اول کتابمو باز میکنم و میخونم براش:
- گر بر ره من راهی.مقصود،تو پندارد!!! غافل نشوم زآن ره.تا یار وصال آرد!!!
بعد نگاه میکنم بهش میگم بگو بهههه بهههههه
با هم میخندیم و لا به لای خنده هایش چیزی شبیه WOowمیگوید و من دلم میخواست جای آن یک بیت،به تعداد بیت های هفت خوان رستم میتوانستم شعر بگویم و آنقدر حسرت نتوانستن هایم را نمیخوردم
پی نوشت:نمیدونم چرا اون جمله رو تو عنوان نوشتم.فقط میدونم که مسیر رسیدن به هر چیزی.خیلی قشنگ تر از وصال و داشتن اون چیزه. شاید چون عاشق سختی ها و درد هاشم.شاید چون عاشق دیدن ذره ذره آب شدن خودمم.شاید چون زجر دادن خودمو دوست دارم.شاید چون من ی بیمارم!!!
درباره این سایت